او هم عاشق بود،عاشق ماه اما...
چشمانش را بست
قطرهای اشک از چشمانش سرازیر شد، هنوز کسی گریهاش را ندیده بود گریهء کلاغ را...
هر روز منتظر بود، منتظر او، و او امشب میآمد
ناگهان از افق بالا آمد با تمام شکوه و ملاحتش.ماه،ماه زیبا.
قلبش تپیدن گرفت ،نگاهش ثابت شد وچشمانش برقی زد
بعد از مدتها ،ماه نگاه عاشقانه کلاغ را دید و تنها خندید، خندهای از نخوت، پشت چشمی نازک کرد و از نگاه کلاغ پنهان شد
فردا و فرداهای دگر آمدند و رفتند...
اما دیگر ماه نخندید. فریاد کشید، خروشید و برآشفت: تورا با من چه کار است که تو از قبیله سیاهی هستی و من از تبار نور
و کلاغ چشمانش را بست وگریست. این آخرین قطرهء اشک کلاغ عاشق بود
فردای آن شب ماه لاشهء کلاغ را دید که شغالی به دندان کشیده بود.
واولین قطرهء اشک ماه بر زمین چکید
انگار ماه هم عاشق شده بود...
نظرات شما عزیزان: